معنی آلوده و پلید

حل جدول

فرهنگ عمید

پلید

ناپاک، آلوده، نجس: منشین با بدان که صحبت بد / گرچه پاکی تو را پلید کند (سنائی۲: ۶۱۹)،
چرکین، فژاک، فژاگن، فژاگین،

لغت نامه دهخدا

پلید

پلید. [پ َ] (ص) ناپاک. شوخ. شوخگن. شوخگین. چرک. چرکین. پلشت. فزاک. فژاک. فژاکن. فژاکین. فژکن. فژه. فژغند. فژغنده. فژکنده. فرخج. گست. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). پلیت. (آنندراج). وسخ. قَذِر. ساطن. کرّزی. طَفِس. (منتهی الارب). رجس. نجس. خبیث. (تفلیسی). مردار. (برهان قاطع). داعر. دَنِس. نَضف. نضیف. نَطِف. کلخج. فقیع. (منتهی الارب):
آن کرنج و شکّرش برداشت پاک
و اندر آن دستار آن زن بست خاک
این زن از دکان برون آمد چوباد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای پلید.
رودکی (از منظومه ٔ سندبادنامه).
به ظاهر یکی بیت پرنقش آزر
به باطن چوخوک پلید و گرازی.
مصعبی (از تاریخ بیهقی ص 377).
ابرهه... بفرمود تا عرب را بفرماید تا به حج بدان کلیسیا آیند و بگوید که این کلیسیا از آن خانه کعبه نیکوتر و فاضل تراست که ایشان در آن خانه بتان دارند و آنرا پلید کردند و این کلیسیا کس پلید نکرده است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). گفت این مشرکان پلید و خانه ٔ خدای پاک است مگذار که بخانه ٔ خدای اندرآیند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم ّ و جمله تنْش کلخج.
عماره ٔ مروزی.
حاکم آمد یکی بغیض و سبشت
ریشکی گنده و پلیدک و زشت.
معروفی.
فرود آمد آن بیدرفش پلید
سلیحش همه پاک بیرون کشید.
دقیقی.
پس آن بیدرفش پلید سترگ
به پیش اندرآید چو درنده گرگ.
دقیقی.
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
بیامد پس آن بیدرفش سترگ
پلیدی سگی جادوی پیر گرگ.
فردوسی.
ابر دست آن بیدرفش پلید
شود شاه آزادگان ناپدید.
فردوسی.
چو روشن شدو پاک طشت پلید
بکرد آن که شسته بدش پرنبید.
فردوسی.
چنین گفت پس با شغاد پلید
که اکنون که بر من چنین بد رسید.
فردوسی.
نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشن تر آمد پدید.
فردوسی.
نباید که آن بدنژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید.
فردوسی.
ای همچو یک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک.
لبیبی.
از نبید آمد پلیدی جهل پیدا بر خرد
چون بود مادر پلید آید پسر زو جز پلید؟
ناصرخسرو.
چه خطر دارداین پلید نبید
عِندَ کأس مزاجها کافور.
ناصرخسرو.
آنجات سلسبیل دهند آنگه
کاینجا پلید دانی صهبا را.
ناصرخسرو.
غره مشو بدان که تو را طاهر است نام
طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور.
ناصرخسرو.
این زشت و پلید و آن به و نیکو
آن گنده تلخ و این خوش و بویا.
ناصرخسرو.
ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت
من شنیدستم ز من باید شنید
گفت ایا کم و خضراء الدّمن
دور از آن پاکی که اصل آن پلید.
مسعودسعد.
ملک او از طعنه ٔ خصمان کجا یابد خلل
آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید.
معزی.
خاصه که بیشترمردمان قاروره پلید و ناشسته و اندر خرقه های پلید وزشت عرضه کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نقل است که خلیفه ٔ عهد پیش او نماز میکرد و در نماز با محاسن حرکتی میکرد سفیان گفت این چنین نمازی نماز نبود این نماز را فردا در عرصات چون رکوئی پلید برویت باززنند. (تذکره الاولیاء عطار). و گفت بسا مردا که بمبرز رود وپاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید آید. (تذکره الاولیاء عطار).
چه شود بیش و کم از این دریا
خواجه گر پاک و گر پلید آید.
عطار.
آب بهر آن ببارد از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک.
مولوی.
از... باقی ّ نطفه میچکید
ران و زانو گشته آلوده و پلید.
مولوی.
گر پلیدم ور نظیفم ای شهان
این نخوانم پس چه خوانم در جهان.
مولوی.
با بدان کم نشین که صحبت بد
گرچه پاکی ترا پلید کند.
سعدی.
سگ بدریای هفت گانه مشوی
که چوتر شد پلیدتر باشد.
سعدی (گلستان).
قذر؛ پلید داشتن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). هجان، مرد پلید. رجل ذقطه؛ مرد پلید. رجل ذقیط؛ مرد پلید. صَنَم، پلید و بد شدن بوی. متَقَذِّر؛ مرد پلید. مُقذَر؛ مرد پلید. استقذار؛ پلیدشمردن. تطبیع؛ پلید گردانیدن چیزی را. مَعِطَ الذئب مَعطّا؛ پلید گردید گرگ. شاطن، پلید و بدخوی. عتریف، پلید بدکار. عُتروف، پلید بدکار. رجل ُ عارم، مرد پلید. عُفاریه؛ مرد سخت پلید. عَفَر فَرَه؛ پلید. هروم، زن پلید بدخوی. عُرَکه؛ مرد خبیث و پلید. انجاس، پلید ساختن. تنجیس، پلید ساختن. (منتهی الارب). || بدکار. شریر. بدعمل. تباه کار:
بدو گفت خسرو توئی بیگمان
ز تخت پدر گشته ناشادمان
زدست یکی بدکنش بنده ای
پلید و منیفش پرستنده ای.
فردوسی.
بود مردی کدخدا او را زنی
سخت دانا و پلید و رهزنی.
مولوی.
مگر هنوز یزید پلید در دنیاست
مگر هنوز بناهای جور او برپاست.
؟
عِنفص، زن پلید تباه کار. دخن، بد شدن خوی کس. ردی و پلید گردیدن وی. خبیثهُ و اعره؛ زن پلید تباهکار. لصوص ُ دلامزه؛ دزدان پلید زشت. (منتهی الارب): و آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. (تاریخ بیهقی). || کشنده. قتال: ماری پلید؛ خبیث. ماری که زهر آن کشنده یا صعب العلاج باشد:
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند از آنها بدم درکشید.
فردوسی.
|| فاسد: و جراحت هاء بد را نافع بود [اشق] و گوشت پلید را بخورد و گوشت پاکیزه برویاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر ریش خورنده و پلید باشد آهک آب نرسیده و... طلی کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || (فعل ماضی) مخفف پالید که ماضی پالیدن است یعنی جستجو کرد و تفحص کرد. (آنندراج) (برهان قاطع).
- دیو پلید، دیو شریر.دیو بدکار. اهریمن:
ره رستگاری ز دیو پلید
بکردار خوبی بیاید پدید.
فردوسی.
تبه شد بگفتار دیو پلید
شنیدی بدیها که او را رسید.
فردوسی.
همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بد که این خواب دید.
فردوسی.
دگر آنکه گفتی که دیو پلید
دل و راه من سوی دوزخ کشید.
فردوسی.
سخن چون بگوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیوپلید...
فردوسی.
مکن نیز فرمان دیو پلید
ز فرمان او بر تو این بد رسید.
فردوسی.
همگان لشکر فریشته اند
گرچه دیوان پلید و غدارند.
ناصرخسرو.
- پلیداِزار، زانی.
- پلیدچشم، بدچشم. نجیئی العین. (دهار).
- پلیدخوی، بدخوی. بدخلق. تِمسح، نیک دروغگوی و سِتُنَبه، پلیدخوی. (منتهی الارب).
- پلیدطبع، بدسرشت.


آلوده

آلوده. [دَ / دِ] (ن مف / نف) لوث، دَرَن، وسخ، نجاست، شوخ، پلیدی گرفته. ملوّث. مدَرّن. متنجس:
...َر آلوده بیاری ّ و نهی در...َس من
بوسه ای چند بتزویر دهی بر نس من.
رودکی (از اوبهی در تحفهالاحباب).
پیری ّ و درازی ّ و خشک شنجی
گوئی به گُه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
زآب شود هر تن آلوده پاک
پاک نگردد زن بد جز بخاک.
ناصرخسرو.
شرممان باد ز پشمینه ٔ آلوده ٔ خویش
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم.
حافظ.
دلق آلوده ٔ صوفی بمی ناب بشوی.
حافظ.
|| آغشته. ملطخ. مضمخ. آگشته. آگسته:
...نی دارد چو...ن خواجه ش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به بت.
عماره.
گر بلبل محنت زده عاشق بوده ست
باری دل غنچه از چه خون آلوده ست ؟
کمال اسماعیل.
|| ممزوج.مخلوط. آمیخته. آمیغی. مشوب. مضاف. غیرخالص. که ویژه و ناب نیست:
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زین روی ترا گویم کآزاده ٔ نابی.
فرخی.
یکی را میدهی صد گونه نعمت
یکی را نان جو آلوده با خون.
باباطاهر.
اشک آلوده ٔ ما گرچه روانست ولی
برسالت سوی او پاک نهادی طلبیم.
حافظ.
|| مغشوش. پربار، چنانکه زر:
زر آلوده کم عیار بود
زر پالوده پایدار بود.
سنائی.
|| تردامن. فاسق. فاجر. بدکار. تبه کار:
یکی آلوده ای باشد که شهری را بیالاید
چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن.
رودکی.
دوستی را امید میدارم
گرچه آلوده و گنه کارم.
سنائی.
چون نیست نمازمن آلوده نمازی
در میکده زآن کم نشود سوز و گدازم.
حافظ.
|| معتاد بشراب. آموخته بافیون و مانند آن:
چوآلوده ای بینی آلوده ای
ولیکن سوی شستگان شسته ای.
ناصرخسرو.
|| زشت. بد. ناپاک:
فعل آلوده گوهر آلاید
از خم سرکه سرکه پالاید.
عنصری.
|| مالیده شده:
ز کشته بهرسویکی توده بود
گیاهان بمغز سر آلوده بود.
فردوسی.
|| مجازاً، رهین. مرهون:
آلوده ٔ منت کسان کم شو
تا یکشبه در وثاق تو نانست.
انوری.
|| مقروض. وام دار. || خرج کرده. نفقه کرده. || جُنب.
- آلودگان دهر، دنیاداران بخیل و طالبان دنیا بحرص. محبان دنیا. گناهکاران. (از مؤید الفضلا).
- آلوده شدن، آلودن. تلطخ. ارتداع. (تاج المصادر بیهقی). لوث. تضمخ:
ز بور اندرافتاد خسرو نگون
تن پاکش آلوده شد بر ز خون.
فردوسی.
- آلوده کردن، آلودن. تلویث. تمشیغ. تلطیخ. تضمیخ. تمضیخ:
بهر جایگه بر یکی توده کرد
زمینها بمغز سرآلوده کرد.
فردوسی.
- آلوده کردن کسی را به...،افترا بدو زدن. متهم کردن: الابتهار؛ زنی را بی گناه بخویش آلوده کردن. (تاج المصادر بیهقی).
- آلوده گشتن، آلودن:
چو از خون در و دشت آلوده گشت
ز کشته بهر جای بر، توده گشت.
فردوسی.
|| این کلمه در مرکّبات معانی مختلف بخشد، چنانکه در گل آلوده، پوشیده ٔ بگل. و در قیرآلوده، اندوده ٔ بقیر. و در شراب آلوده و می آلوده و خوی آلوده، ترشده ٔ بشراب و می و خوی. و در گردآلوده و آردآلوده و غبارآلوده و خاک آلوده و تراب آلوده و خواب آلوده، گرد و آرد و غبار و خاک و تراب و خواب گرفته. و در خون آلوده، آغشته و ملطخ بخون. ودر دهن آلوده و دامن آلوده، ملوث و ناپاک دهان و دامان. و در غضب آلوده و خشم آلوده، بسیارغضب و بسیارخشم. و در نعمت آلوده، کم و اندک نعمت:
یکی مغفر خسروی بر سرش
خوی آلوده ببر بیان در برش.
فردوسی.
نعمت آلوده بیش نیست جهان
دامن همّتت بدو مالای.
انوری.
گل آلوده ای راه مسجد گرفت.
سعدی.
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ویوسف ندریده.
سعدی.
دوش رفتم بدر میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجّاده شراب آلوده.
حافظ.
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت بدرآی
که صفائی ندهد آب تراب آلوده.
حافظ.
و رجوع به آلود شود.


پلید کردن

پلید کردن. [پ َ ک َ دَ] (مص مرکب) آلوده و ناپاک کردن. شوخگن کردن. چرک کردن. نجس کردن. انجاس. تنجیس. (دهار). اخباث. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).


پلید زادگی

پلید زادگی. [پ َ دَ / دِ] (حامص مرکب) ناپاکزادگی:
اندر پلیدزادگی و پاک زادگی
تو چغز حوض گلخن و من شیم کوثرم.
سوزنی.


پلید شدن

پلید شدن. [پ َ ش ُ دَ] (مص مرکب) پلید گردیدن. ناپاک شدن. شوخگن شدن. چرک شدن. پلشت شدن. رجس. (تاج المصادر بیهقی). قذر. (تاج المصادر). قذارت. (منتهی الارب). رجاست. نجس شدن. (تاج المصادر). نجاست. تنجس. (زوزنی) (منتهی الارب). خباثت. (دهار) (تاج المصادر بیهقی): طَرتم َ الماء؛ پلید شد آب. (منتهی الارب). نجس. نجاسه. ناپاک و پلید گردیدن. (منتهی الارب).

مترادف و متضاد زبان فارسی

پلید

آلوده، بد، پلشت، چرک‌آلود، چرکین، خبیث، کثیف، ملوث، نجس، تبهکار، خبیث، بدکار، شریر، فاسد، ناپاک،
(متضاد) پاک


آلوده

پلید، جنب، چرکین، چرک‌آلود، چرک، کثیف، ملوث، ناپاک، ناشسته، نجس،
(متضاد) پاک، پاکدامن، تمیز، مبرا

فرهنگ معین

پلید

ناپاک، نجس، بدکار. [خوانش: (پَ) (ص.)]

فارسی به انگلیسی

پلید

Caitiff, Filthy, Grubby, Unclean

فرهنگ فارسی هوشیار

پلید

ناپاک، شوخ، نجس، خبیث


پلید کردن

(مصدر) آلوده و ناپاک کردن نجس کردن چرک کردن شوخگن کردن.


پلید ناک

آلوده به پلیدی ناپاک.

فارسی به عربی

پلید

خطا، قذر، مقیه

معادل ابجد

آلوده و پلید

98

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری